عاشقانه

همه عاشقانه در وبلاگ عاشقانه

عاشقانه

همه عاشقانه در وبلاگ عاشقانه

رمان عملیات عاشقانه قسمت سوم

رمان عملیات عاشقانه قسمت سوم
  شاهین
وقتی بچه ها رو سپردم دست این دختره که اسمش مهیاس برگشتم اتاق سرهنگ
احترام گذاشتم
بشین شاهین که به لطف خدا یه یاور واسمون از اسمون رسید
یعنی چی سرهنگ
کارتی که این دختر داد همون شرکتی که احمدی خبر داد امروز با شرکت حمل و نقل قرارداد بستن
این دختره رئیسش شرکته
روی کارت که اینطور نوشته
کارت رو میده دستم شرکت کامپیوتری یاس سپید با مدیریت مهیاس سلیمی
قبل اینکه تو بیای فرستادم در باره ی دختر تحقیق بنظرم زیادی قابل اطمینان بود صبح که جوابی تحقیق اومد بهش زنگ بزن باهاش قرار بذار تا ازش کمک بخوای
اما سرهنگ نباید یک مدت مد نظر باشه اینجوریریسک بزرگی کردیم؟
میدونم اما ما زیاد وقت نداریم خود تو چند وقته دنبال حل این پرونده ای ؟
این میتونه خیلی به حل این پرونده و فرستادن تو تو به اون گروه کمک کنه
حق با شماست قربان
و شروع میکنه نقشه جدید رو مطرح کردن امیدوارم دختره راه بیاد اخه خواسته ی سرهنگ خیلی سنگین و سخته
مهیاس
ساعت یک ظهر با سرگرد جونی قرار دارم ای جان فک کن من و سرگرد و این همه خوشبختی خیلی محاله ساعت دهه و من از الان دارم حاظر میشم یک مانتو ابی کاربنی با شلوار لی شال ابی کیف و کفش مشکی خب حالا بریم ارایش کنیم که شاید خورد پس کله ی این یارو و از من خوشش اومد
حس میکنم امروز قراره یک اتفاق خیلی مهم بیوفته نمیدونم چرا به جای ماشین خودم سانتافه مامانم رو بر میدارم البته در ذهن پلید خودم میخوام به این پسره فخر بفروشم
خدا کنه به موقع برسم بدم میاد از اینایی که ان تایم نیستن
خب ساعت دوازده و پنجاه و پنج دقیقه است اینجا تهران صدای مهیاس بدبخت که روبروی یه پلیس گند اخلاق نشسته
-خب نمیخواید بگید افتخار دیدن من چرا نصیبتون شده؟
یه پوزخند میاد گوشه لبش اگه من پلیدم این خبیثه
-مجبور بودم وگرنه این عذاب رو متحمل نمیشدم هــــــــــــــــــــــــ ــــرگز
-نکنه مقام های بالاتر مجبورتون کردن اخه شما که جز اطاعت کاری نمیتونید بکنید
معلومه میخواد با دندوناش تیکه تیکه ام کنه
-من به سرهنگ گفتم شما مال این حرفا و در اندازه ی پرونده ی من نیستید اما نمیدونم چرا ایشون فک کردن که میتونید کمک قابل توجهی باشید
یهو چشمام شد قد یک نعلبکی جــــــــــــــــــــــــ ون پرونده؟وای فک کنم از قیافم خندش گرفت زهــــــر مار رو اب بخندی کاملا ناخود اگاه مودب شدم
-خب می فرمودید پس اومدید در مورد یک پرونده ازم کمک بخواید؟
اینبار اون چشماش گرد شد ای جان چقدر هم چشماش خوشگله از لحنم جا خورد اما انگار جو گیر شد اونم سریع جدی شد
-حرفهایی که امروز از من میشنوید فقط و فقط برای گوش شماست اگر بخواید در موردشون با کسی صحبت کنید یا بخواید توی پرونده ی من اختلال ایجاد کنید
دستشو اورد بالا و جلوی گردنش نشون داد پیخ پیخ حرفاش تو یک کلمه یعنی اگه بخوای فوضولی کنی سرتو
میکنم زیر اب

-اگر نمیخواید یا نمی تونید به هر دلیل کمک کنید باید از همین الان کنار بکشید اما
اگه من در مورد پرونده توضیح بدم به هیچ وجه دقت کنید به هیچ وجه حق عقب کشیدن ندارید
غذا رو اوردن شروع کردم به خودن پیتزای نازنینم (خوب مرد یه جای رسمی تر میبردیمون)
به حرفاش فک میکنم( این بهترین فرصته مگه تو همیشه نمیخواستی پلیس بازی در بیاری مهیاس خانوم ؟
چرا سرمه میخواستم اما این یارو خطرناکه قاتله میگیره میکشتم ............ نه بابا گفت اگه فوضولی کنی ....... اره اونم هست . پس حله دیگه ارهــــــــــــــــــــــ ــــــ)
نوشابمو بر میدارم و یک نفس میرم بالا یا جـــــــــــــد سادات معدم و حلقم و نایم پوکید خیر سرم خواستم واسه این یارو کلاس بیام ها انگار ابه
-من تا اخرش هستم خب میشه یکم واسم توضیح بدی ؟
-طبق تحقیقات من تو رئیس شرکت یاس سپیدی و همین دیروز با یک شرکت حمل و نقل قرارداد بستید
این همون شرکتیه که من دنبالشم خیلی کارشون دقیق هیچ وقت از خودشون هیچ ردی بجا نمیذارن
من باید به عنوان یک نفوذی برم تو شرکتشون اما تا حالا موفق نشدم
چون هیچ غریبه ای رو وارد مسائل اصلی شرکت نمیکنن اما من باید به یک طریقی برم تو و کجا بهتر از شرکت تو ،
من میتونم در ضمن کارکردن باهاشون اعتمادشون رو جلب کنم
خب من که نمی تونم یکاره بردارم ببرمت بگم این معاون من یا شریک منه چون فک نکنم با کارمند ساده بودن بتونی باهاشون مرتبط شی نه؟
-خب من برای همه اینها برنامه ریزی کردم تو ایتالیا درس خوندی مگه نه؟
با لبخند گشاد جوابشو دادم – خب اره
-میتونی بگی اونجا با من دوست و همخونه بودی و هم رشته ای هستیم و مدیریت شعبه جدید شرکتتو بسپری به من خب؟
-ببین اینجا یک مشکلی هست اگر من بگم همخونه ایم بودی بابام منو میکشه البته هم منو هم تورو مطمئنا امینی بهش میگه
-خب اما اگه اینو نگیم هیچ دلیلی نداره تو بخوای ریاست شرکتتو بهم بدی و باهام شریک شی باید یه صمیمیت زیاد بین ما باشه در ضمن یه چیز دیگه که نذاشتی بگم
چند ثانیه ساکت میشه اخم میکنه بعد میگه ما باید به هم محرم شیم این قضیه برای من چندان مهم نیست این شغل منه حتی لازم باشه جونم هم میدم

-یعنی باید اینقد صمیمی باشیم؟
خندش میگیره
-اخه من نمیدونم سرهنگ تو ، تو چی دیده که میگه میتونی خیلی بهم کمک کنی
ببین خوب گوش کن تو هم قراره با من وارد اون گروه شی و تنها راهی که میشه هم کمکم کنی هم مراقبت باشم همینه
-خب این تنها یک راه داره که نه کسی تو شرکت نه تو خونه ی ما شک کنه اینه که تو با سرهنگ بعنوان پدرت میای خونه ما و خواستگاری میکنی از من
بعد هم به هم محرم میشیم تا اشنا شیم با همدیگه اینطوری بعد یک مدت میگیم که با هم تفاهم نداشتیم
و از این جور چیزا اینطوری وجه من خراب نمیشه و تو هم به هدفت میرسی
در این مورد با سرهنگ صحبت میکنم و بهت میگم که کی میایم خواستگاری
همین طور که به سمت در میرفتیم ادامه میده
ببین ما باید یک هفته واسه اموزش من و تو بریم یک منطقه محافظت شده تا هم من به تو دفاع شخصی یاد بدم و
در مورد این پرونده بیشتر واست توضیح بدم هم تو به من اصول کامپیوتر رو اموزش بدی خودت یه فکر واسه توجیح این یک هفته نبودت باش
دوش به دوش هم میایم بیرون
-ماشنت کو ؟
واستاده جلوش نمیبینه – میخوای چیکار نکنه ماشین نیوردی قراره اویزون من شی ؟
زل زد بهم و سوییچشو در اورد دزدگیر ماشینشو زد
(فکم خورد زمین پســــــــــــــــــر بی ام وشو هزار بار به بابام گفتم از این ها میخوام ها ) منم زل زدم بهش و با نگام گفتم که چی ؟
اما خودم میدونستم که اساسی ضایع شده بودم و کلا لباس ابی قشنگم قهوه ای شده
-خب شماره تماسم رو که دارید تماس بگیرید و بگید کی عازم سفریم و کی مزاحممون میشید برای خواستگاری؟
-من امروز بهتون خبر خواستگاری رو بهتون میدم فقط به پدرتون بگید من سه ماهه ایران برگشتم و شدیدا عاشق همیم
-این ها رو به من بسپرید فعلا خدانگهدار
-خداحافظ

چقدر همه چیز یهویی شدها کی فکرشو میکردم بشم جاسوس پلیس ، شغلی که این همه عاشقش بودم
امشب این پسره میاد با پدرش و برادرش البته البته نه واقعی بلکه اونام اجاره ای هستن
به بابام گفتم که جوابم مثبته و این خواستگاری برای اشنایی خانواده هاست و
گفتم که چون شاهین نذر کرده اگه بهم برسیم بریم مشهد به همین خاطر یک هفته میریم مشهد و میایم
(در حقیقت که کسی اینقدر دوسم نداره بذار لااقل خودم یکم خودمو تحویل بگیرم )
البته به بابا گفتم به روی شاهین نیاره غرور مردونه و اینا دیگه
یک کت دامن طوسی با صندل همرنگش و شال همون رنگی فقط یکم ملایم تر میپوشم با ارایش خودمو خفه میکنم
چشمامو تا جا داشت مشکی کردم ورژ لب قرمـــــــــــــــــــــز خیر سرم عروس هستم ان هم از نوع قلابی
خدا رو چه دیدی یهو دیدی تو این ماموریت یکی خــــــــــــــــــــــــ ـــــر شد اومد منو گرفت
نه اینکه خواستگار نداشته باشما نه اتفاقا دارم اما ...........
چند وقت بود که بابا گیر داده بود که یکی از همکارام (بابام الان صادرات و واردات فرش میکنه کلا خانوادگی زدیم تو کار واردات صادرات )
میخواد بیاد واسه خواستگاری پسرش منم که عشق خواستگار گفتم قدم نا میمونشون رو چشم
اومدن و من چایی بردم و نشستیم گشتم ببینم داماد کیه و چه ریختیه هر چی بیشتر میگشتم کمتر به نتیجه میرسیدم
که بابام گفت پیمان جان برید با دخترم صحبت کنید دیدم ای دل غافل چه عروس نازی ابرو برداشته
از من بدبخت نازک تر دماغ عمل کرده عروسک رفتیم نشستیم تو الاچیق تو حیاط
من- عروس خانوم چند سالتونه
یارو کپ کرد یک لبخند گشاد زدم – اخ منظورم اقا داماد بود ببخشید
چشمم افتاد به ناخونهاش دیگه دیگه پوکیدم همچین بلند و ردیف حالا دست من
قیافمو اوا کردم و گفتم وای عزیزم ناخونات رو کجا مانیکور کردی اخه میدونی من یکم باید به ناخونام برسم ارایشگر خانوادگی دارید ؟ بعد هم اشاره کردم به ابروهاش
هیچی دیگه نمیدونم چرا رفتن و دیگه زنگ نزدن به نظر من که به هم میومدیم فقط من باید ریش میذاشتم

همین یکی بود ؟ نه بابا انقدر بودن که شمارشون در رفته از دستم
اما یکی از یکی نابود تر من نمی دونم این پسرای خوشگل و خفن فقط تو این فیلمان ؟
تا به خودم اومدم دیدم یکی با مشت و لگد افتاده به جون در اتاقم
بلند شدم در و باز کردم دیدم سما و مهسان پشت در ان
-اجی بیا پایین اومدن بعد هم اومد جلوتر و گفت اینو کجا قایم کرده بودی اخه یادمه اخرین خواستگارت کچل بود
-کوفت برو اومدم
خیلی خانوم وار از پله ها میام پایین
شاهین
از وقتی اومدیم هنوز این دختره رو ندیدم
نگاه های مامانش و لبخند باباش که نمی دونم واسه چیه دقیقا خیلی معذبم میکنه
-سلام
همه ی سرا برگشت سمتش
این چه وضعیه این اومده مگه اومده عروسی اینقدر خودشو بزک دوزک کرده
این سروان ایزدی هم که چشم ازش بر نمی داره می خوام دوندوناشو خرد کنم اینجوری میخنده وقتی
زیر لب با حرص سلام میکنم که بر میگرده و با تعجب نگام میکنه اروم میگه چیه هـــــــاپو ؟
بعد هم میره چایی بیاره
خم میشه جلوم به من میگه هاپو ؟ اگه من هاپو ام تو هم قورباغه ای
-بفرمایید چایی فقط یک لیوان توی سینی مونده میخوام بگم نمیخورم ضایع شه
اما یاد پرونده میوفتم با پاش پامو لگد میکنه
-بردار دیگه
دستمو میبرم سمت لیوانا و نگاهم قفل میشه رو لباش ایکبیری
-این چه رنگیه ؟ از این جیغ تر نداشتی بزنی؟
با لبخند میره میشینه با صدای پدرش نگاهمو از خودش و اون لبخند مضحکش میگیرم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد